گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
با شنیدن این حرف , یکم دلش قرار گرفت ولی به شدت اوقاتش تلخ بود ...
اون شب من رفتم خونه , در حالی که دلم پیش بچه ها بود ...
فردا برای سیزده بدر برنامه ای داشتم که به دخترا خوش بگذره ...
وقتی وارد خونه شدم , خاله سرم داد زد : آخه هیچ معلوم هست تو کجایی ؟
سه شبه نیومدی خونه , دیگه داشتم دلواپست می شدم ...
این شوکت هم که ول کن نیست ... هر شب میاد و می ببینه تو نیستی , دیگه مشکوک شده ... حالا می ره به عزیز خانم می گه و اونم یک مکافات درست می کنه ... بذار بهشون بگم تو یتیم خونه کار می کنی , این طوری بهتره ... اصلا چرا نمی خوای کسی بدونه ؟ ... مگه ننگ و عاره ؟
گفتم : نه خاله ... تو رو خدا , فعلا نمی خوام ... بگو رفته کلاس ...
گفت : بَه , بابا دیشب تا نه شب اینجا نشست که تو برگردی ... عاقبت گفتم شاید رفته باشی پیش خانجانت , خدا رو شکر امشب نیومده ...
گفتم : خاله جون من نمی خوام شوکت رو ببینم , چیکار کنم ؟ ...
گفت : وا ؟ زن بیچاره این راهو می کوبه میاد تو رو ببینه , برا چی نمی خوای ببینیش ؟
گفتم : چیزه ... چون ... چیزه ... یعنی منو یاد علی می ندازه ...
گفت : بهتر که یاد علی باشی , مگه می خوای علی رو فراموش کنی ؟ گناه داره به خدا , به این زودی ؟ ...
گفتم : نه بابا , برای این نیست ... یعنی اونو که می ببینم , چیز می شم ... ای وای خاله , نمی خوام ببینمش دیگه ...
می ترسم خبر ببره برای عزیز خانم که چیکار می کنم و چیکار نمی کنم ... دوست ندارم , دلم می خواد پاشون از خونه ی ما بریده بشه ...
پرسید : تو چرا چند شبه خونه نمیای ؟ شورشو در آوردی , صدای انیس رو هم همینطور ... میگه خرج یک ماه یتیم خونه رفته بالای درست کردن حیاط , مگه چیکار کردین توش ؟
گفتم : خاله اینو ول کن , یک مقدار دفتر و مداد می خوام و کتاب های ابتدایی ... می خوام به بچه ها درس بدم ...
سری تکون داد و گفت : پس درس خودت چی می شه ؟ بهم قول دادی , یادت نیست ؟
ناهید گلکار