گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هفتم
بخش اول
چی می تونست باشه ؟ چرا این بچه این طور داره گریه می کنه ؟! ...
چیزایی که دستم بود رو گذاشتم زمین و دست هامو باز کردم و اونو در آغوش کشیدم ...
از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ... با گریه همین طور که دل دل می زد , گفت : مامان , مامان فکر کردم دیگه نمیای ... زبیده خانم گفت بیرونت کرده ...
پشت سرش بچه ها همه گریه کنون اومدن سراغم ...
هموشون رو بغل کردم و گفتم : آروم باشین , خودتون که می دونین زبیده خانم این طوری میگه که شما رو با ادب بار بیاره ... نترسین , من شماها رو تنها نمی ذارم هیچ وقت ... قول می دم ...
کمک کنین اینا رو ببریم تو ، ببینم برای چی زبیده خانم این حرف رو به شماها زده ؟
خودمو رسوندم به زبیده ...
داشت به کمک دخترا آشپزخونه رو تمیز می کرد ...
گفتم : سلام , اینجا چه خبره زبیده خانم ؟
سرشو بالا نکرد به من نگاه کنه ... گفت : علیک السلام ... سلامتی ...
دستم رو زدم به سماور و سر سودابه داد زدم : مگه من به تو نگفتم ناشتایی , چایی درست کنین ؟ چرا سماور سرده ؟
مگه نگفتم بشقاب بذارین و نون و پنیر رو دستتون نگیرین سق بزنین ؟
سودابه فقط به من نگاه کرد ...
گفتم : زیبده خانم چرا نگفتین سماور روشن کنن ؟
گفت : من نمی خواستم چایی درست کنم , قند و چای داره تموم می شه ... اقلا یک روز در میون چایی بخورن , نمی میرن که ...
گفتم : منظورتون اینه که تا پای مرگ برن تا شما بهشون مواد غذایی برسونین ؟ ...
نباید صبح یک استکان چایی بخورن که گلوشون باز بشه ؟
گفت : لیلا خانم بحث نکن با من ... دیگه نمی ذارم بچه ها هر روز چایی بخورن , همینه که هست ...
دیگه طاقتم تموم شد ... فریاد زدم : زبیده با من بیا تو دفتر , کارِت دارم ...
ناهید گلکار