گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ...
دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ...
هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ...
سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ...
گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟ ...
گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...
صداشو تا ته زیاد کردم ...
ناهید گلکار