خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۹:۴۹   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم



    که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ...
    دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ...
    هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ...
    سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ...
    گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟ ...
    گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
    به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
    گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
    گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
    گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
    شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
    و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
    برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...

    صداشو تا ته زیاد کردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان