گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ...
اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ...
هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ...
چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ...
فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ...
گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ...
گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ...
شب رو باز تو یتیم خونه موندم ...
احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ...
نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ...
باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟
ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ...
پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ...
کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ...
فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ...
صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ...
ناهید گلکار