گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ...
گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گریه اش شدیدتر شد ...
دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ...
پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ...
گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟
گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ...
گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ...
گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ...
گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟ ...
صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ...
خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ...
تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ...
گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ...
از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ...
گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم ....
گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ...
ناهید گلکار