گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هشتم
بخش هفتم
وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ...
یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ...
جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ...
زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ...
گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟
گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ...
قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ...
تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ...
هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ...
پرسیدم : اسمتون چیه ؟
ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ...
راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ...
تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ...
حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟
عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ...
تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم ...
ناهید گلکار