خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۷/۱/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و هشتم

    بخش هفتم



    وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ...
    یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ...
    جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ...


    زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ...
    گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟
    گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ...


    قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ...
    تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ...
    هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ...
    پرسیدم : اسمتون چیه ؟
    ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ...
    راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ...
    تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ...
    حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟
    عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ...
    تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان