گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و نهم
بخش چهارم
خاله پرسید : چرا ؟ ...
بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم ...
احساس بدی داشتم ...
گفتم : مثل اینکه پدرشون جلوی چشم اونا مادرشون رو کشته ...
خاله زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرم , الهی من بمیرم ... حالا مرده کجاست ؟
گفتم : نمی دونم ... فکر می کنم زندان , برای اینکه نظمیه اینا رو آورده اینجا ...
بچه ها مات موندن , چیکار کنم خاله از این حالت در بیان ؟
گفت : واویلا ... چه می دونم به خدا ... الهی ذلیل بشه مرتیکه ی الدنگ ...
از در حموم که اومدیم بیرون , آمنه پشت در بود ...
حدس می زدم که اون پشت در باشه ... فورا نشستم جلوشو و گفتم : قربونت برم بیا برات یک لباس نو دارم , می خوای تنت کنم ؟
گفت : مامان دیگه منو دوست نداری ؟
گفتم : یادت نیست بهت چی گفتم ؟ تو توی قلب منی همیشه , یادت نره ...
خودشو انداخت تو بغلم ... بوسیدمش و لباسش رو عوض کردم ...
این همون لباسی بود که وقتی پدرم فوت کرده بود , تنم بود ...
با همون بچگی وقتی از تنم در آوردم دیگه حاضر نشدم بپوشم ولی ازش نگهداری می کردم و می خواستم تا آخر عمرم همون طور بمونه ...
ولی حالا می فهمیدم که دنیا با اون چیزی که من تصور می کردم فرق داره ...
حالا نه این لباس و نه هیچ چیزی در مقابل درد این بچه ها برام مهم نبود ...
موقع ناهار شده بود ...
زبیده با دیدن خاله تند تند داشت کار می کرد ... از من پرسید : لیلا خانم ناهار بچه ها رو بدیم ؟
گفتم : بله , شروع کنین ... سودابه و یاسمن برین به زبیده خانم کمک کنین ...
بچه ها تا اسم غذا اومد , دویدن تو صف ... مرتب و منظم ...
در همین موقع آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم با شما کار دارن ... وسیله آوردن ...
رفتم طرف در ... یک ماشین باری پر بود ... اومد تو حیاط ...
آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ...
گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ...
ناهید گلکار