خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم



    وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ...

    ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ...

    انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ...

    آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ...

    چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ...
    وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟
    همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ...
    کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ...
    گفتم  : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ...

    و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ...


    حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ...
    اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ...
    رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...
    منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ...
    گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ...
    به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : به خدا مستحق یک پاداش هستی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان