گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهلم
بخش دوم
فردا صبح , خسته تر از شب قبل , از خواب بیدار شدم ...
بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , اسم اونا رو برای دو تا کلاس نوشتم ...
بیست و دو نفر بین هفت تا ده سال بودن و یازده نفر دیگه ام تا شانزده سال ...
این طوری می تونستم به بزرگترها بیشتر درس بدم تا زودتر بتونن مدرک ابتداییشون رو بگیرن ...
اون روز بعد از ظهر , اولین کلاس درس ما شروع شد ...
الف ... ب ... پ ...
سه حرفی که با هم روز اول یاد دادم و ازشون خواستم بنویسن ...
چون بزرگ بودن براشون کار سختی نبود ...
تا درس رو شروع نکرده بودم , می ترسیدم نتونم از عهده اش بر بیام ... ولی وقتی شروع کردم با علاقه ای که دخترا نشون می دادن , برای منم کار ساده ای شد و این طوری هم اونا و هم من از اون کلاس لذت بردیم ...
روزها از پس هم می گذشتن و کار پرورشگاه و تدریس کردن و غذا دادن به بچه ها و رسیدگی به نظافت اونا منو به شدت خسته می کرد و شب ها توی دفتر , روی زمین رختخواب می نداختم و می خوابیدم ...
در حالی که از شدت خستگی بدنم درد می کرد و تا صبح ناله می کردم ...
نگران زهرا بودم که به هیچ عنوان حاضر به حرف زدن نبود ... اون حتی تغییر قیافه هم نمی داد ... مات زده به یک جا نگاه می کرد و فقط موقع غذا خوردن بود که حال بهتری داشت ...
از طرفی منتظر خبری از طرف آقا هاشم بودم ...
دلم شور می زد که نکنه برای سودابه و یاسمن کاری نکرده باشه و اون دو نفر مجبور بشن از پرورشگاه برن ...
فکرکنم پانزده روزی طول کشید که هیچ کس به ما سر نزده بود ...
برای زبیده خیلی عادی بود ... می گفت گاهی دو سه ماه طول می کشه تا یکی بیاد اینجا ...
ناهید گلکار