گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و یکم
بخش اول
درو آهسته باز کردم تا کسی متوجه اومدنم نشه ... دلم می خواست تنها باشم ...
ولی وارد اتاق که شدم , دیدم خاله نگران اونجا ایستاده ...
گفت : چی شده ؟ زود باش برام تعریف کن ببینم ... چرا دیر رسیدی ؟ مُردم و زنده شدم ...
گفتم : شما از کجا می دونستین من دارم میام خونه ؟
گفت : انیس بهم زنگ زد ... گفت تو قهر کردی و از پرورشگاه زدی بیرون ... برام تعریف کن ببینم ماجرا چیه ؟
پرسیدم : نگفت برای چی قهر کردم ؟
گفت : نه , بیچاره نگرانت شده بود ...
گفتم : واقعا بیچاره ؟ هر چی از دهنش در اومد به من گفت , چیزی نبود که بارم نکرده باشه ...
انگار اصلا منو نمی شناخت و جلوی اون بازرس ها داشت خودنمایی می کرد ...
با تعجب گفت : بازرس ؟ فکر نکنم ... اون دو نفر که امروز باهاش بودن رو میگی ؟ اونا دو نفر خیرخواه بودن ... می خوان به پرورشگاه کمک مالی بکنن اومده بودن از نزدیک ببینن , همین ... ربطی به اونا نداره ...
ببینم انیس بهت چی گفت ؟ ...
گفتم : وای خاله نمی دونی , اگر این حرفا رو تو تنهایی به من می زد یا دوستانه بهم می گفت حرفی نبود ولی جلوی بچه ها منو سکه ی یک پول کرد ...
خاله گفت : اون که به من گفت تو هر چی از دهنت در اومده بهش گفتی ...
گفتم : خاله تو رو خدا روراست بگو من تو پرورشگاه مثل یک دختر بچه بودم ؟ نمی فهمیدم چیکار می کنم ؟ کارم بد بود ؟ اونجا تمیز و مرتب نشد ؟ من داشتم به بچه ها درس می دادم , این کار بدی بود می کردم ؟
اون به جای اینکه ازم حمایت کنه به من بد و بیراه گفت ... میگه حق نداری بچه ها رو باسواد کنی ...
به کار زبیده هم نباید کار داشته باشم ... شب هم نمی تونم اونجا بمونم ...
خاله شما بگو پس من برم اونجا برای چی ؟ چه غلطی بکنم ؟ ...
من نمی تونم درد اون بچه ها رو ببینم و ساکت بمونم ... نمی تونم رفتار ظالمانه ی زبیده رو با اون بچه ها تحمل کنم و حرفی نزنم ...
ناهید گلکار