گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟
حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ...
ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟
اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ...
یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم ..
نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ...
دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ...
برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ...
از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ...
از لباسش فهمیدم که زهراست ...
دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ...
چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ...
مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟
گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ...
گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟
گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ...
می خوام برم خونه ی خودمون ...
گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ...
گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ...
گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ...
به زور همراهم اومد ...
ناهید گلکار