گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و دوم
بخش پنجم
آقا هاشم با همون کت و شلوار اطو کشیده و کراوات و کلاه پهلوی اومد تو ...
با یک لبخند سلام کرد ...
خاله گفت : سلام , خوش اومدین ... این طرفا ؟
گفت : والله اگر نمی اومدم جای تعجب داشت ... من باید بفهمم برای چی لیلا خانم کار شون رو ول کردن ؟ ببخشید اون همه علاقه ای که گفتین به بچه ها دارین یک مرتبه تموم شد ؟
اون همه بچه رو به خودتون علاقمند کردین و الفرار ؟ به قول خودتون , گناه نداشتن ؟
گفتم : شما نمی دونین برای چی اومدم بیرون ؟
خاله گفت : سر پا نمی شه , بفرمایید بشینین ... حتما انیس جون برات تعریف کرده که چی شده ؟
نشست و کلاهشو برداشت و گذاشت رو پاش و گفت : آخه چه فرقی می کنه کی چیکار کرده یا چی گفته ؟ شما چرا اون بچه ها رو که اینقدر دوست داشتین ول کردین و رفتین ؟
گفتم : مادرتون ازم ناراحت شدن ... گفتن حق ندارم درس بدم ... باید زیر دست زبیده کار کنم ... من بهتون گفته بودم اینطوری نمی تونم ...
گفت : ای بابا لیلا خانم , من چی می گم شما چی می گی ...
پرورشگاه زیر نظر من اداره می شه , من و شما برای شهرداری کار می کنیم ... مگه من نگفتم چیزایی که از من خواستین رو انجام می دم چون به نفع بچه هاست ؟ ...
خوب شما یکم صبر می کردین تا من برگردم ... برای ابد که نرفته بودم ...
نه اینکه با بی مسئولیتی ول کنین و اون بچه ها رو که سنگشون رو به سینه می زدین , این طور عذاب بدین ... الان برین ببینن چه حال و روزی دارن ... خوبه این طور اشک بریزن به خاطر شما ؟
اونجا همه شون عزادار شدن ... مدام گریه می کنن و شما رو می خوان ...
گفتم : چطوری برگردم ؟ باید به حرفای زبیده گوش کنم ؟
گفت : نه ... من که هر کاری گفتین , کردم ...
سودابه و یاسمن رو فعلا نگه داشتم ... زبیده به عنوان آشپز کار می کنه , یعنی ما بهش اینطوری می گیم ... چون سن شما کمه قبول نمی کنن سرپرست اونجا باشین ...
یکم طاقت بیارین دیگه ... من از شما انتظار بیشتری داشتم ...
اومدم ببرمتون ... همین الان ...
به خاله نگاه کردم ...
گفت : آقا هاشم خودتون می دونین که لیلا چه وضعی داره ... اومده بود کار کنه تا درد خودشو فراموش کنه , الان هزار تا درد رو دلش تلنبار شده ... اگر بهم قول می دی هواشو داشته باشی , اجازه می دم ...
از جاش بلند شد و گفت : لیلا خانم , تا حالا نکردم ؟ هر کاری گفتی فورا انجام ندادم ؟ بعد از اینم همینطور خواهد بود ...
بریم ؟
با اشتیاق مثل اینکه بال در آورده بودم , گفتم : بریم , من حاضرم ...
ناهید گلکار