خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    گفتم : زهرا جون , می شه بگی چرا می خواستی بابات رو ببینی ؟ ...
    گفت : خوب بابامه ... بیاد ما رو ببره خونه ی خودمون ...
    گفتم : بابات ؟ ... یعنی اون زخم ها که روی بدنت بود , می دونم بابات نکرده ولی بهم بگو کی تو رو می زد ؟
    گفت : مامانم ... اون ما رو می زد ... معتاد بود , چیز می کشید ...
    یک آقایی هم میومد پیشش , عصبانی می شد ما رو می زد و با سیگارش ما رو می سوزند و می گفت حق ندارین به بابات بگین ...
    بابام وقتی دید بازم منو و زهره رو زده , باهاش دعوا کرد ... اون آقاهه رو هم پیدا کرد ... نمی دونم چرا یک مرتبه دیوونه شد و اونا رو زد ...
    مرده فرار کرد ولی بابام مامانم رو زد ...


    اینجا زهرا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و خودشو انداخت تو آغوش من ...
    گفتم : نمی خواد دیگه چیزی بگی ... فراموش کن ... بعدا در موردش مفصل با هم درددل می کنیم ...
    من فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... یک حادثه بوده , پدرت گناهی نداشته ... مادرت هم بد شماها رو نمی خواسته چون اون دوستون داشته ... حتما داشته ...
    حالا تو داری بزرگ میشی , خانم میشی ... از خواهرت مواظبت می کنی ...
    پرسید : لیلا جون بابام نمیاد ؟
    گفتم : چرا , عزیزم ... فدات بشم , تو حالا به این چیزا فکر نکن ... مدرسه رفتی ؟
    گفت : بله , کلاس دوم بودم ...
    گفتم : چه خوب ... می تونی به من کمک کنی به بچه ها خوندن و نوشتن یاد بدم ؟

    گفت : بله ...
    گفتم : حالا من و تو باید دست به دست هم بدیم تا بچه ها رو با سواد کنیم ...
    یک مرتبه چشم هاش برق زد ...
    گفت : چشم لیلا جون ...
    گفتم : خیلی خوب , حالا برو پیش خواهرت ... من بعدا باهات حرف می زنم ...

    اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟
    خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ...
    تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ...
    این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها  همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ...
    تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ...
    زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان