گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
خندیدم و رفتم با عجله گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
خنده روی لبم ماسید ... گفتم : خاله , تو رو خدا امشب هم بهم اجازه بده ... فردا شب قول میدم بیام ...
گفت : نمی شه , زود بیا ... حسین و خانجانت با شوکت خانم و عزیز خانم اومدن , فکر می کنن من تو رو سر به نیست کردم یا شوهرت دادم ...
بیا , هوا خیلی پسه ...
گوشی رو گذاشتم ... اولش کمی ترسیده بودم ... دلشوره ای عجیب وجودم رو گرفته بود ولی بعد فکر کردم ای دختره ی بی شعور , از چی می ترسی ؟ ولشون کن ... برای کدوم یکیشون من مهم بودم ؟
باشه , به خاطر خاله می رم ... ولی تا کارم رو انجام ندم , منتظرم باشن ...
دف توی کمد دفتر بود ... برداشتم , بین دستم گرفتم و گفتم : خدایا فقط از تو یاری می خوام ... می دونی قصدم چیه , پس کمک کن تا منو غمگین نبینن ...
می خوام آهنگی رو که علی برام می خوند رو براشون بخونم ...
و از همون جا شروع کردم به زدن و رفتم به اتاقشون ...
یک یاری دارم خیلی قشنگه ...
مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...
اونا بچه بودن و خیلی زود , گولزنک های دنیا اونا رو تحت تاثیر قرار می داد ...
دست می زدن و می رقصیدن ...
بعضی هاشون چنان قشنگ قر می دادن که انگار کسی به اونا آموزش داده بود ...
و این همون موهبت های الهی ست که در وجود همه ی ما انسان ها هست ...
نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت ... زدیم و رقصیدیم ...
علی رو کنارم احساس می کردم ... این آهنگ رو بارها و بارها برای من خونده بود ...
همینطور که روی دف می کوبیدم , فکر می کردم وقتی علی نیست من پیش این بچه ها از همه ی جای دنیا خوشحال ترم ...
بعد زبیده خانم رو صدا کردم و گفتم : درا رو قفل کن ... من می رم خونه , صبح زود برمی گردم ... مراقب بچه ها باش ...
گفت : زود بیاین ... آقا هاشم فردا می خواد خواربار بیاره , خودتون باید تحویل بگیرین ...
گفتم : حتما میام ...
یک ربعی هم طول کشید و من تاکسی پیدا نکردم و بالاخره سوار یک درشکه شدم و رفتم به طرف خونه ...
ناهید گلکار