گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
در حالی که می دونستم اونجا چی در انتظارمه ...
دلم نمی خواست کسی بدونه که تو پرورشگاه کار می کنم ... می دونستم که همه ی اونایی که منو به حال خودم رها کرده بودن , مخالف کار کردن من هستن ...
اونا ترجیح می دادن من سر بار خاله باشم تا از خونه برم بیرون ...
زنگ خونه رو زدم تا یکراست وارد خونه ی خاله بشم ...
منظر در و باز کرد و گفت : سلام لیلا جون , تنت رو چرب کردی ؟
فقط خدا به دادت برسه , حتی خانم هم حریفشون نشد ...
که خانجان اومد جلو و سرشو تکون داد و زد تو صورتش و گفت : تا این وقت شب کجا بودی مادر ؟
خاک بر سر من کنن که عرضه نداشتم تو رو جمع و جور کنم ...
گفتم : سلام خانجان , من حالم خوبه ... ممنونم که نگرانم شدی ...
گفت : زبونم که در آوردی , خوشم باشه ... ازت پرسیدم کجا بودی تا این وقت شب ؟
جوابشو ندادم و از کنارش گذشتم ... با اینکه دلم خیلی براش تنگ شده بود , از برخوردی که باهام کرده بود به شدت دلم آزرده شد ...
حسین هم از جاش بلند شده بود که بیاد سراغم ... خاله داشت اصرار می کرد که بشینه ...
سلام کردم ...
خاله گفت : لیلا جون بیا اینجا پیش من بشین ... من حرفی نزدم , خودت هر چی صلاح می دونی بگو ...
شوکت گفت : لیلا جون راست بگو کجا می ری ؟ به خدا ما نگران خودت شدیم , هر وقت اومدم سرت بزنم نبودی ...
عزیز خانم گفت : برای همین کارا بچه ی منو کُشتی ؟ ...
حسین گفت : حرف بزن , تو که حیثیت برای ما نذاشتی ... چند ماه از فوت علی گذشته ؟ هنوز کفنش خشک نشده این همه حرف سخن باید پشت سرت باشه ؟ بی آبرو ...
می خوای آبروی ما رو ببری چون نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ؟
چرا سر جات نمی شینی ؟ حرف بزن کجا می ری تا این وقت شب ؟ دِ حرف بزن تا اون روی من بالا نیومده و کاری رو که تا حالا باهات نکردم بکنم ...
ناهید گلکار