گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
عزیز خانم گفت : از کجا معلوم راست گفته باشین و گندش فردا در نیاد ؟ ...
خاله گفت : پاشو عزیز خانم ... پاشو برو خونه ات , کافر همه را به کیش خود پندارد ...
ما دروغگو نیستیم , مثلا می خواد چیکار کنه ؟ تو که گفتی شوهرش دادم ...
حالا که می بینی ندادم , برو پی کارت دیگه ... بیشتر از اینم منو عصبانی نکن که دیگه اختیارم از دستم خارج میشه و بد می بینی ...
تو هم حسین برای این بی احترامی که به من کردی دیگه حق نداری پاتو تو خونه ی من بذاری ...
این بود جواب محبت های من ؟ به من اعتماد نداشتین که از لیلا خوب مراقبت کنم ؟ذحرف این زن رو باور کردین و برای من قشون کشی کردین ؟
ولی به همتون بگم که لیلا خیلی از تو مردتره , احتیاجی به مراقبت کسی نداره ...
خودش یک شیرزنه ... الان داره یک پرورشگاه رو اداره می کنه , در حالی که همه از قدرت فکر اون تعجب کردن ...
دو ماه نگذشته , شده سرپرست اونجا ... شماها برین برای خودتون نگران باشین ... من بهش افتخار می کنم ...
کاش لیلا رو من زاییده بودم , اون وقت بهتون می گفتم اون به کجا ها می رسه ... تو هم آبجی دیگه دست از سر لیلا بردار ...
اگر اون موقع که گذاشته بودمش دبیرستان از اینجا نمی بردیش , الان یکی مثل عزیز خانم پشت سر بچه ات لیچار نمی گفت و بهش تهمت نمی زد ...
در اتاقم رو بستم و پشت به در ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم و دیگه نمی خواستم صدای اونا رو بشنوم و بدونم بین اونا چی می گذره ...
اما صدای خاله و عزیز خانم میومد که جر و بحث می کردن ...
تا همه چیز آروم شد ... فکر کردم همه رفتن که یکی دستگیره ی درو فشار داد و اونو باز کرد ...
حسین جلو و خانجانم پشت سرش بود ...
ناهید گلکار