گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش پنجم
یکم موندم و فکر کردم ...
گفتم : صبر کن ببینم ... شوکت خانم پول داری ؟ چقدر داری ؟
از تغییر حالت من , چشم هاش گرد شده بود ...
گفت : دارم ... دارم , چقدر می خوای ؟ هر چی بخوای بهت می دم ...
گفتم : اگر می تونی هزینه ی ثبت نام بچه ها رو بده , فکر کنم هفده تومن می شه ... البته ببین کار خیره , اگر دلت می خواد و راضی هستی این کارو بکن ... ان شالله خدا هم به تو کمک می کنه ...
گفت : باشه لیلا جون , الان چهار تومن با خودم آوردم می خواستم بهت بدم ... بقیه رو بعدا برات میارم ... می تونم , درستش می کنم ...
گفتم : وقت ندارم ... می شه آقا یدی بیاد نزدیک خونه تون از شما بگیره ؟ می تونی تا صبح آمادش کنی ؟ ...
صبح اول وقت لازم دارم ...
شوکت بیشتر از من خوشحال بود چون تا اون موقع ازش چیزی نخواسته بودم ... کاری که هرگز تصورشم نمی کرد ...
با عجله بلند شد و گفت : پس من می رم زودتر تهیه کنم ...
با گرمی بدرقه اش کردم و قرار گذاشتیم صبح زود یدی بره و پول رو ازش بگیره ...
وقتی اون رفت , من تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرم رو به آسمون بلند کنم و عظمت خدا رو شکر کنم و زیر لب گفتم : جز تو کی می تونه اینطور معجزه کنه ؟ ...
کافیه ایمان داشته باشیم ...
وقتی اسم بچه ها رو نوشتم , تلاشم صد چندان شد ... چون می خواستم تعداد بیشتری از اونا قبول بشن ...
راستش کار بدی هم کردم و با بی تجربگی سرشون منت گذاشتم که به سختی پول رو به دست آوردم تا اونا بیشتر درس بخونن ...
ناهید گلکار