گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش ششم
چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...
فقط به من نگاه کرد و منتظر بود ...
ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
خیلی خوب شد , نه ؟
گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟ چه مرد خوبیه ...
گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...
ناهید گلکار