خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش ششم



    چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
    گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
    و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
    وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
    گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
    گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
    فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
    شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
    گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
    گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...

    فقط به من نگاه  کرد و منتظر بود ...

    ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
    خیلی خوب شد , نه ؟
     گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟  چه مرد خوبیه ...
    گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان