خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش هشتم



    گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
    آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
    تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
    گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...

    ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...

    بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
    تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
    قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
    گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
    منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...

    نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
    با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
    به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
    و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
    نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
    دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
    مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان