گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش هشتم
گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...
ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...
بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...
نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم ...
ناهید گلکار