گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش پنجم
گفتم : آقای محترم , بازم از الان بهتره ... شما نگاه کردین , وقتی تلمبه می زنیم آب زلال نیست و بو می ده ...
اینجا هفتاد تا بچه زندگی می کنه , بیشترشون کوچیک هستن ... اینو بدونین اگر شما نکنین من تنهایی این کارو می کنم , پس لطفا کمکم کنین ...
من دست بردار نیستم ...
گفت : بله , وصف شما رو شنیدم ... نمی دونم , باشه ببینم چیکار می کنم ... تا فردا بهتون خبر می دم ...
گفتم : اگر وصف منو شنیدن حتما می دونین که من تا فردا صبر نمی کنم ... آقای مرادی الان دست به کار بشین , خواهش می کنم ...
گفت : خانم , شما آدم رو تو منگنه می ذارین ... باشه , اجازه می دین که برم انجامش بدم دیگه ؟ باید از اداره اجازه کار بگیرم ...
گفتم : لطفا امروز ... ممنون می شم ...
وقتی اون رفت , به زبیده و نسا گفتم : اون امروز نمیاد ... هر چی می تونین آب بردارین و بجوشونین و ذخیره کنین چون چند روز بی آب می شیم ...
با وجود پافشاری من , اون روز از مرادی خبری نشد ... ولی فردا صبح اول وقت اومد و با خودش کارگر آورد و سه روزه آب رو خالی کردن ...
توی آب انبار رو شستن و تمیز کردن و تحویل ما دادن ...
وقتی آب قنات میومد , من از علی یاد گرفته بودم که زود اقدام به آبگیری نکنم تا مردم بخوابن و نیمه شب این کارو انجام بدم ... پس با آقا یدی و زبیده تا صبح بیدار بودیم ...
خوب اینطوری آب تمیزتر وارد آب انبار شد ...
اما این کار من انعکاسی زیادی تو شهرداری داشت ولی زیاد به نفع من نبود و یک مشکل اساسی برای من به وجود آورد ...
اینکه پرورشگاه سر زبون ها افتاده بود و با وجود اینکه چند پرورشگاه دیگه در تهران بود , هر روز به تعداد بچه ها اضافه می شد و ورود هر کدوم از اونا , وقت منو به شدت می گرفت ...
مخصوصا اونایی رو که از شیرخوارگاه میاوردن , اغلب مریض و ضعیف بودن ...
ناهید گلکار