گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش ششم
در یک چشم بر هم زدن , تعداد بچه ها به صد و پنجاه نفر رسید ...
که بیشترشون زیر شش سال بودن و نگهداری از اونا کار مشکلی بود ...
بعضی ها ناسازگار و عاصی وارد پرورشگاه می شدن که نه دکتر روانشناسی بود , نه آدم با تجربه ای که به اونا کمک کنه ...
و من مجبور بودم برای سلامت روح اونا هم فکری بکنم ...
جز محبت کردن و انرژی گذاشتن برای اون دخترای ستم دیده و بی کس , چاره ای نداشتم ...
در حالی که از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم , براشون دف می زدم و می خوندم ...
وقتی بچه ها می خوابیدن , من تازه درس می خوندم تا ساعت ده ...
تنها دلخوشی من تو اون روزای سخت , گوش دادن به برنامه ی گلها بود که ساعت ده شب از رادیو بخش می شد ...
صدای ویولن ابوالحسن صبا , منو تا اوج آسمون می برد ...
از اونجا خودمو تو گندم زار تصور می کردم ...
این صدا , نوایی بود که من سال ها پیش توی گندم زار به گوشم رسیده بود ... برام آشنا بود ...
من سال ها با این نوا زندگی کرده بودم ... قلبم رو می لرزوند ...
همین طور که به رادیو گوش می کردم , از خستگی خوابم می برد ... در واقع توی رویای زدن ویولن , بی هوش می شدم ...
یک شب وقتی داشتم به برنامه ی گلها گوش می دادم , تلفن زنگ خورد ...
دیروقت بود و هیچ وقت کسی اون موقع شب به ما زنگ نمی زد ... در یک لحظه بلند گفتم : هاشم ...
این باید آقا هاشم باشه ...
با عجله گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم , گفتم : آقا هاشم شمایید ؟ ...
ناهید گلکار