گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
گفت : لیلا , یک سفارش داشتم ... دیگه از اون خانم , خواهر علی , کمک نخواه ... بعدا دست و پا گیرت می شن ...
اون روز نتونستم درست باهات حرف بزنم ... یادت نره هر کاری داشتی تو نامه برام بنویس , خودم برات انجام می دم ...
گفتم : باشه , چشم ... حواسم هست , می دونم چی می گین ... ولی اون زن خوبیه . هیچ وقت اذیتم نکرده ...
گفت : من باید برم ... نامه منو که گرفتی , جواب بده ... یادت نره ... مراقب خودت باش , زیاد سخت نگیر ...
جواب نامه ی منو زود بده , منتظرم ... کاری نداری ؟
گفتم : نه , خیلی ممنون ...
گوشی رو قطع کردم ولی سر جام خشکم زده بود ...
بی دلیل دلم می خواست زودتر بیاد ولی اینطور که معلوم بود مدت زیادی طول می کشید تا اون برگرده ...
درست زمانی که نزدیک امتحان شده بود و من و بچه ها همه نیاز به درس خوندن داشتیم , هر روز یکی دو تا ورودی داشتم که همه ی وقت منو می گرفتن ...
چه از نظر نظافت و لباس , چه از نظر اخلاقی , اونا به شدت ناسازگاری می کردن ... از همه چیز و همه کس بیزار بودن و راهی برای نفوذ به دل اونا پیدا نمی کردم ...
دل های کوچیکی که روزگار خیلی زود با بی رحمی شکسته بود و اونا جز بدبختی و ظلم از این دنیا چیزی عایدشون نشده بود ...
یکی از اونا دختری بود به نام محبوبه ... حدود نه سال داشت ...
سر شب بود که در باز شد و آقا یدی گفت ماشین شهرداری بچه آورده , من طبق معمول رفتم تو حیاط تا از اون بچه استقبال کنم که موقع ورودش خاطره ی بدی نداشته باشه ...
در ماشین باز شد ... یک دختر با لباس پاره ی پسرونه و موهای کوتاه و خیلی کثیف , درست انگار اونو از تو خاکه زغال ها در آورده بودن , از ماشین پیاده شد ...
ناهید گلکار