خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ...
    نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ...
    کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ...
    ماشین رفت ...

    جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟
    گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ...
    گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ...
    گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ...
    گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ...
    خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ...
    بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ...
    گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ...
    براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ...
    بردمش تو حموم ....
    می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ...
    من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان