گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش چهارم
یک جای خواب بهش دادم ... حالا اغلب بچه ها دو تا دو تا روی تخت می خوابیدن ... یک بزرگ و یک کوچیک ...
بعضی ها ناراحت بودن که به خواست خودشون روی زمین می خوابیدن ...
مشکل محبوبه چیزی نبود که من بتونم حلش کنم ... حصاری محکم دور خودش کشیده بود و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد ...
راهی به نظرم نمی رسید جز اینکه مراقبش باشم که فرار نکنه ... به همه سپرده بودم مراقب باشن ... درها رو قفل می کردم و یک لحظه از اون غافل نمی شدم ...
ولی نمی تونستم جلوی دهنش رو که بدترین و رکیک ترین فحش ها رو به زبون میاورد رو بگیرم ...
چند بار دستم رفت طرف تلفن تا از مرادی بخوام مدتی بچه برای من نفرستن ولی دلم راضی نشد و فکر می کردم اونا از طرف خدا به اینجا میان و دلم براشون می سوخت ...
پس به فکر تهیه ی لباس و رختخواب و تخت افتادم و خوشبختانه آقای مرادی همه جوره با من راه میومد و پشت سر هم وسایلی رو که لازم داشتم , برامون فرستاد ...
با این حال و اوضاعِ شلوغ و در هم , ما امتحان دادیم ...
سی و سه نفر کلاس اول و زهرا کلاس دوم و خودم اول دبیرستان ...
خیلی روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم و اگر خاله پا به پای من نبود , اصلا برام امکان نداشت ...
اون یا توی پرورشگاه به جای من می موند یا بچه ها رو برای امتحان می برد ...
این کارو می کرد که من بتونم امتحانات خودمو به خوبی بدم ...
بیست روز گذشت و از نامه ای که هاشم گفته بود , خبری نشد ...
خوب , من چشم به راه بودم ... اغلب به این فکر می کردم که اگر بخوام براش نامه بدم توی اون چی بنویسم ؟
ناهید گلکار