خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۴:۴۰   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش ششم



    یک آقایی بین اونا بود ... با حیرت منو نگاه کرد و پرسید : شما چند سال دارین ؟ ...
    گفتم : تو فرم استخدام من هست ... شما بگین می تونین کمک کنین بچه ها امسال برن مدرسه ؟
    گفت : به نظر میاد شما هفده هیجده سال بیشتر نداشته باشین ...
    گفتم : ده سال هم تو این مدت که اینجا کار کردم به سنم اضافه شده , اونم در نظر بگیرین ...
    انیس الدوله خنده ی زورکی کرد و گفت : آره والله , لیلا جون خیلی اینجا زحمت کشیده و این پرورشگاه رو حسابی زبونزد کرده ...
    گفتم : شما می دونین که یک دست صدا نداره ... من اینجا رو با کمک انیس الدوله و آقا هاشم و خاله ام اداره کردم , که اگر کمک اونا نبود اصلا نمی شد ...
    شما هم بهم این جا قول بدین که کار مدرسه رفتن این بچه ها رو درست کنین ...
    انیس الدوله گفت : محال ممکنه کسی پاشو بذاره اینجا و لیلا جون یک چیز درست و حسابی ازش نخواد ...
    همشون خندیدن و بالاخره به من قول دادن که این کارو برای من انجام بدن ...
    موقعی که می رفتن و من فکر می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده , انیس الدوله جلوی اونا دست منو گرفت و با مهربونی و همون لحن کش دارش و افاده ای که تو رفتارش موج می زد , گفت : لیلا جون , عزیزم , امشب که کارِت تموم شد یکسر بیا خونه ی ما ، کارت دارم ...
    گفتم : خونه ی شما ؟ برای چی ؟
    گفت : کارِت دارم دیگه عزیزم ,  می خوایم بشینیم و برای کارای پرورشگاه برنامه ریزی کنیم ...
    من راننده می فرستم دنبالت ... ساعت چند بیاد خوبه ؟
    گفتم : والله هر ساعتی شما بگین ... اما چه برنامه ای ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان