گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش هفتم
گفت : وااااا ؟ لیلا جون ؟ می دونی که من خیلی کار دارم و نمی رسم بیام اینجا , خوب تو بیا ...
گفتم : چشم , هر طور شما صلاح می دونین ... بعد از ساعت هفت که بچه ها می خوابن خوبه ؟ ...
گفت : هفت و نیم حاضر باش میاد دنبالت ...
وقتی اونا رفتن , تنها فکری که می کردم این بود که انیس خانم می خواست وانمود کنه این برنامه ریزی ها با اون بوده و من فقط مجری طرح های اون بودم ...
همین طورم بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کردم که تو خونه شون چه کاری ممکن بود با من داشته باشه ...
لباس خوب و مناسبی نداشتم که بپوشم ...
حتی فکر کردم برم خونه ولی اونجا هم لباسی نداشتم که اندازه م باشه ...
همه کوچیک شده بود و من فرصت نمی کردم چند دست لباس برای خودم تهیه کنم ...
زنگ زدم به خاله که باهاش مشورت کنم ...
منظر گفت : رفتن قلهک پیش پسرشون ...
این بود که همونی که داشتم رو شستم و اطو کردم و همون جا حموم کردم و آماده شدم ...
زودتر از موقع , راننده در حیاط بود و آقا یدی منو خبر کرد ...
زبیده در جریان بود ... به من کمک می کرد و یک طوری دستپاچه به نظر می رسید ... مدام از من تعریف می کرد و می خواست صداقت و وفاداریش رو به من ثابت کنه ...
بچه ها رو بهش سپرم و راه افتادم ولی استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
یادم اومد وقتی از خاله پرسیده بودم که : چرا انیس الدوله دیگه پرورشگاه نمیاد ؟
گفته بود : ولش کن , ترسیده ...
گفتم : از چی ترسیده ؟
خندید و گفت : از تو ...
و دستشو گذاشت رو دماغ منو با خنده گفت : آخه باید از تو ترسید ... منم می ترسم ...
ناهید گلکار