گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش هشتم
معنی حرف حاله رو نفهمیدم و اونم طفره رفت و حالا ذهنم خیلی درگیر شده بود ...
خونه ی انیس الدوله از اون چیزی که من فکر می کردم خیلی بزرگ تر و با شکوه تر بود ...
باورم نمی شد ... قصری بود بین یک باغ زیبا , تو دل تهران ...
نهر آب از وسط باغ می گذشت و فضای دل انگیزی در اونجا حاکم بود که من دلم می خواست ساعت ها اونجا قدم بزنم ...
مقداری از راه رو از کنار همین نهر پیاده رفتم ...
در حالی که دهنم از شکوه و جلال اون خونه باز مونده بود , از پله های ایوون بزرگی رفتم بالا و راننده که همراهم میومد , در آلبالویی رنگ بسیار زیبایی رو کوبید ...
یک خانمی درو باز کرد ...
سالن بزرگ و مجللی رو جلوی روم دیدم که اون روبرو انیس الدوله روی یک مبل لم داده و پاشو رو هم انداخته بود ...
و یک چلچراغ نورانی بالای سرش آویزان بود که اون شکوه و جلال رو بیشتر به رخ ببینده می کشید ...
کنترل تپش قلب و لرزش بدنم , دست خودم نبود ...
ناهید گلکار