#گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش اول
وارد شدم و رفتم جلو , در حالی که جو اون خونه منو گرفته بود و خودمو باخته بودم ...
انیس خانم از جاش تکون نخورد تا من رسیدم جلوش ...
دست های سفید و لاغرشو با یک انگشتر درخشان که جلب توجه می کرد رو بطرف من گرفت و چند بار تکون داد و با افاده گفت : هان ... اومدی لیلا ؟ خوش اومدی ... زیاد وقتت رو نمی گیرم ... می خوای بشینی ؟
یا همینطور ایستاده بگم و بری ؟
من باهوش بودم فورا متوجه شدم که قصد خوبی نداره ...
از اینکه نتونسته بودم با خاله مشورت کنم دست و پامو گم کردم ...
حالا باید خودم از پس خودم بر میومدم و وقتی براش تعریف می کردم که انیس الدوله با من چیکار کرد , خجالت زده نباشه ...
سینه مو دادم جلو و سرمو گرفتم بالا و گفتم : اگر کار زیادی ندارین , همین طوری خوبه بفرمایید ... من باید زود برگردم ...
کمی جابجا شد و گفت : آره منم کار دارم , می خوام برم مهمونی باید آماده بشم ... هر چند تو از این چیزا سر در نمیاری ... ببین دختر جون , با اینکه تو دختر خواهر دوست منی و من نسبت به خاله ی تو احساس خوبی دارم و با هم دوست هستیم ولی نمی خوام تو زیادی از موقعیت خودت سوء استفاده کنی ... ببین ... چیزه ... چرا نمی شینی ؟
گفتم : خوبه , راحتم ... اگر شما رک و پوست کنده بگین با من چیکار دارین زحمت رو کم می کنم ...
شما هم می خوای برین مهمونی و منم سر از این کارا در نمیارم ...
یک فکری کرد و جای پاشو که انداخته بود رو هم عوض کرد و گفت : تو خیلی حاضرجوابی ... باشه , منم می رم سر اصل مطلب چون می دونم حرف منو می فهمی ...
ببین , من به تو اجازه نمی دم از حد خودت جلو تر بری ...
ببین لیلا جون , تو بیوه ی پسر عزیز خانمی ... اینو یادت نره ...
هر سنی می خوای داشته باش , من به این چیزا کار ندارم ... بیوه ای دختر جون ... بیوه می دونی چیه ؟
ناهید گلکار