گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
با لبخندی مسخره آمیز نگاهش کردم , همون نگاهی که دل عزیز خانم و هر کسی رو که می خواست بهم زور بگه رو آتیش می زد ...
البته دست خودم نبود و خودم نمی دونستم این نگاه سرد و بی رحمانه ای که در وجود منه تا حالا چقدر زندگی منو تغییر داده بود ...
ادامه داد : خلاصه ی کلام , پاتو از کفش پسر من بکش بیرون ... اونطوریم منو نگاه نکن , نمی تونی اونو به دام خودت بندازی ...
تو دختر عاقلی هستی , موقعیت خودتو می شناسی ... روراست بگم , دیگه کاری با هاشم نداشته باش ...
تنها فکری که نمی کردم همین بود ... با تعجب گفتم : پامو از کفش آقا هاشم بکشم بیرون ؟ چی می گین انیس خانم ؟ پای من تو کفش آقا هاشم نیست ... اصلا ... استغفرالله ...
گفت : دروغ نگو دختر جون , یک چیزی می دونم که می گم ...
گفتم : اولا چرا به خودتون اجازه می دین همچین حرفی که وجود نداره به من بزنین ؟ کی گفته ؟ شما می دونین که کفن شوهر من هنوز خشک نشده و من خیلی زیاد اونو دوست داشتم و دارم ... من چطور می تونم این کارو بکنم ؟ اونم با آقا هاشم ... من هنوز عزادارم , حرمت نگه دارین ...
کی این حرفا رو به شما زده ؟
دوما شما که اینقدر با خاطر جمعی می گین نمی تونی , پس چرا نگرانین ؟ ...
گفت : خبرهاشو دارم , بیخودی که حرف نمی زنم ... من زن کوچه و خیابون نیستم که از خودم حرف در بیارم ... تو فکر می کنی من بیکارم بیام از تو بخوام پسر منو ول کنی ؟
خبر دارم چه موقع میومد و چه موقع می رفت و چقدر با هم توی دفتر خلوت می کردین ...
ببین لیلا , دختر جون , نمی خوام اذیتت کنم ولی می دونی که اگر بخوام خوب بلدم چیکار کنم ...
گفتم : انیس خانم , به خدا , به پیر و پیغمبر , گزارش اشتباهی بهتون دادن ... من سر و سرّی با آقا هاشم ندارم , تو دفتر در مورد کار حرف می زدیم ...
ایشون برای من فقط همین قدر مهمه که برای پرورشگاه به من کمک می کنه , همین و همین ...
شما هم حق ندارین منو به خاطر کاری که نکردم متهم کنین ...
ناهید گلکار