گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش سوم
از جاش بلند شد و جلوی من ایستاد ... احساس کردم دست هاش داره می لرزه و گفتن این حرفا برای اونم خوشایند نیست ...
گفت : هر کاری کردین به گوش من رسیده , حاشا نکن ... من از دست تو فرستادمش یک جای دور , می خواستم آروم و بی صدا موضوع تموم بشه ...
دلم نمی خواست با تو دهن به دهن بذارم ... حالا بازم با نامه با هم ارتباط دارین , آخه اینم شد وضع برای من درست کردی ؟ خودت می دونی با یک اشاره از اونجا میندازمت بیرون ...
ولی من انسانم و می دونم به درد اون بچه ها می خوری , دلم نمی خواد این کارو بکنم ... اما اینو بدون لیاقتت همینقدره , نگهداری از بچه های یتیم ... حد خودتو بدون ...
گفتم : من نه نامه ای از آقا هاشم گرفتم , نه نامه ای نوشتم و نه هرگز در موردش همچین فکری که شما می گین , کردم ...
دارین به من تهمت می زنین و رو حرف خودتون هم وایستادین ...
دست کرد زیر رومیزی و سه تا نامه در آورد و پرت کرد روی میز جلوی من و گفت : اینا چیه ؟ یک ماه نشده سه تاش به دست من رسیده , حالا چند تا داده خدا عالمه ... و تو چی جواب دادی , بازم الله و اعلم ...
گفتم : نمی دونم ... من از کجا بدونم ؟! دست شما بوده , از من می پرسین ؟ به ارواح خاک علی , نامه ای به دست من نرسیده ...
با عصبانیت گفت : اینا نامه های هاشم برای تو بوده ... اگر کاری نکردی چرا برات نامه می نویسه ؟
من چون خاطرم از خودم جمع بود و هرگز همچین فکری در مورد آقا هاشم نکرده بودم , با شجاعت جلوش در اومدم و صدامو بلند کردم که : واقعا ؟ آقا هاشم این نامه ها رو برای من نوشته ؟ پس شما چرا برداشتین ؟ اصلا از کجا معلوم حرف بدی توش نوشته باشه ؟ شاید کارم داشته ...
شما خیلی کار بدی کردین نامه های منو ندادین , اونا رو باز کردین و خوندین ؟ توی اونا حرفی زده که من نظری بهش داشتم یا عمل بدی ازم سر زده ؟
انیس خانم می دونم که اینطوری نیست , چون همچین چیزی وجود نداشته ...
ناهید گلکار