گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
از در رفتم بیرون ... با سرعت و قدم های تند باغ رو طی کردم و زدم به خیابون ...
می دونستم اوضاع رو خراب کردم و انیس خانم رو با خودم دشمن ...
و این اصلا برای من خوب نبود ...
همین طور با خودم حرف می زدم : احمقم مگه از گیر عزیز خانم خلاص بشم گیر تو بیفتم ؟ ... اصلا این حرفا چیه ؟ عجب زن نفهم و بی شعوریه ... چقدر هم ادعا داره ...
من با پسر تو چیکار دارم ؟ ...
وای , اگر هاشم بفهمه من چقدر خجالت می کشم ... اصلا چی می گفت این زن ؟ ...
اونقدر به هم ریخته بودم و حالم بد بود که نمی خواستم برم پرورشگاه ...
این بود که تاکسی گرفتم و رفتم خونه به امید اینکه خاله برگشته باشه ...
منظر گفت : نه , خانم هنوز نیومدن ... فکر نکنم امشب بیان , همه اونجا جمع شدن ... چی شده لیلا جون ؟ به من بگو چرا حالت اینقدر بده ؟
گفتم : نپرس منظر , نمی تونم تعریف کنم ...
رفتم به اتاقم ... بغضم ترکید و خودمو دمَر انداختم رو پشتی و شروع کردم به گریه کردن ...
چنان می گریستم که انگار می خواستم تمام دق دلیمو برای این سال هایی که عذاب کشیده بودم رو یک جا خالی کنم ...
نمی دونم دو ساعتی بی وقفه گریه کردم ... سرم درد گرفته بود ولی بازم اشکم بند نمیومد ...
منظر برام چایی و شام آورد ولی من همچنان در حال گریه کردن بودم ...
یک مرتبه یاد نامه ها افتادم و کیفم رو برداشتم و اونا رو در آوردم ...
ناهید گلکار