گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش ششم
آدرسِ روی پاکت , پرورشگاه بود ...
گیج شده بودم ... پس چطور به دست انیس خانم رسیده ؟ ...
داشتم فکر می کردم ببین چقدر قدرت داره ...
از روی تاریخ , نامه ی اول رو باز کردم ...
لرزش محسوسی به دستم افتاده بود که نمی تونستم اونو صاف جلوی چشمم نگه دارم ...
از چیزی که ممکن بود نوشته باشه و اینقدر انیس خانم رو ناراحت کرده بود , می ترسیدم ...
نوشته بود :
اول سلام لیلا خانم ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه .. اگر از احوال من خواسته باشید , ملالی ندارم به جز دوری از عزیزانم ...
خدا رو شکر خوبم ...
تازه اینجا رسیدم و هنوز کاری رو شروع نکردم ... به نظرم کار سختی در پیش رو دارم که دوری از تهران و کسانی که دوستشون دارم , کارم رو سخت تر می کنه ...
ولی شاید مدتی که گذشت برام آسون تر بشه , شما نگران من نباش ...
اگر کاری داشتین با نامه به من اطلاع بدین از همین جا کمکتون می کنم ...
در پایان , امیدوارم همیشه موفق باشید و اینو بدونین که من در کنارتون هستم ...
ارادتمند هاشم ..
با عجله , نامه دوم رو باز کردم ...
ناهید گلکار