گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هشتم
بخش هفتم
سلام به بانوی عزیز و گرامی لیلا خانم
ان شالله که حالتون خوب باشه ... با اینکه دیروز با شما حرف زدم بازم دلم خواست براتون نامه بنویسم ... آخه به ذوق برگشتن به تهران کارو شروع کردیم و من دارم با عجله اینجا رو سر و سامون می دم ...
می گن بچه های یتیم این شهرستان وضعیت خوبی ندارن , یاد شما افتادم که البته همیشه یاد شما هستم ... با خودم گفتم اگر لیلا اینجا بود چقدر خوش به حال این بچه ها می شد ...
براشون دف می زدی و اونا رو خوشحال می کردی ... شاید منم از اون گوشه و کنار لذتی رو که منو محروم کردی , می بردم ...
اگر نامه ی اولم به دست شما رسیده , زود و فوری جواب بدین ... منتظرم
ارادتمند هاشم
نامه سوم رو باز کردم ...
سلام لیلا بانو ...
امیدوارم حالتون خوب باشه و دلیل ندادن جواب نامه ی من , گرفتاری و کار پرورشگاه باشه ...
امروز می خواستم برم بهتون تلفن کنم ولی نشد ... خواهش می کنم جواب بدین ...
حتی دو خط نامه از طرف شما منو دلگرم می کنه تا در این تنهایی و غربت طاقت بیارم ...
سعی کنین با همون قدرتی که پیش می رفتین , برین جلو و از چیزی نترسین ... من همیشه مراقب شما خواهم بود و ازتون پشتیبانی می کنم ... تا آخر عمرم ...
شب ها که اینجا تنها می شم یادم میفته که شما چقدر پرتلاش بودین و هیچ وقت نگفتین که خسته شدین و به این فکر می کنم که چه کارایی می تونستم برای شما انجام بدم که ندادم ...
ولی قول می دم وقتی برگشتم جبران کنم ...
یک چیزی بگم ؟ ولی قول بدین که از دستم ناراحت نشین ... لطفا فوری فوری فوری جواب نامه ی منو بدین ... نذارین تو این دلتنگی بمونم ...
همیشه به یاد شما هستم
هاشم ...
ناهید گلکار