خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۸:۱۲   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هشتم



    نامه ها روی پام بود و نمی دونستم چیکار کنم !
    حیرون مونده بودم ... خوب به نظرم من اشتباه کردم ... نکنه کاری کردم که اون به من امیدوار شده ؟
    نه , اینطور نبود ...

    از این نامه ها هم چیزی معلوم نمی شد ... خوب , ما با هم کار می کنیم و ... و ...

    ای خدا , چرا اینطوری شد ؟
    نمی خوام کسی در مورد من فکر بدی بکنه ...


    خاله ساعت یازده اومد خونه ... مثل اینکه منظر بهش گفته و سراسیمه خودشو رسوند به من ...
    درو باز کرد و یک نگاهی به من انداخت و نشست و گفت : عه , گندت بزنن با این کارات لیلا ... این چه وضعیه درست کردی برای خودت ؟ ...
    پاشو خودتو جمع و جور کن ... هر وقت دلت گرفت نماز بخون ... این کارا چیه ؟ ... زِر ... زِر ...
    بسه دیگه ...

    بگو چی شده ؟ ... ولی گریه نکن که می زنم دهنت رو پر از خون می کنم ...
    بدم میاد از اینایی که هر چیزی می شه گریه می کنن ... داری میشی مثل آبجیم ...
    گفتم : نه خاله , موضوع خیلی جدیه ... باور کن دیگه این بار موندم ...
    گفت : بگو ببینم , زود باش ... باز چه اتفاقی افتاده ؟


    اون خاله من بود و می شناختمش ... اون می دونست در هر موقعیتی باید چیکار کنه و اینجا هم منو به همین شکل آروم کرد ...
    یک نفس عمیق کشیدم و از اول همه چیز رو براش تعریف کردم ...
    اول رفت تو فکر و بعد خندید و پرسید : خوب می دونی جاسوس کیه ؟
    گفتم : منظورتون رو نمی فهمم ...
    گفت : واقعا که تو نفهمیدی این نامه ها چطوری به دست انیس رسیده ؟ خوب یکی تو پرورشگاه اونا رو گرفته و رسونده به اون , به همین راحتی ...
    گفتم : وا ؟ ... آره , شما راست میگی ... چرا به فکر خودم نرسید ؟! ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان