گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش اول
خاله برخلاف تصور من عین خیالش نبود و خونسرد با یک لبخند رضایتمندانه نشسته بود روبروم و با همون حالت شوخی گفت : آخه تو چرا با انیس بد حرف زدی ؟ می خوای یک عزیز خانم دیگه برای خودت درست کنی ؟ ... حالام انتظار داری بهت بگم آفرین , باریکلا ؟ ...
لیلا جان , پسرش از تو خوشش اومده ... اینطورم که کک تو پاچه ی انیس افتاده , خیلی هم جدیه ...
حالا می مردی یکم کوتاه میومدی ؟ ...
گفتم : ببین خاله , هر وقت کوتاه بیام میگی چرا کوتاه اومدی و حقت رو نگرفتی ؟ و هر وقت اعتراض می کنم میگی چرا ؟ من نمی دونم چیکار کنم ...
ولی خیلی ناراحت شده بودم ... شما که نمی دونی با من چقدر بد حرف زد ...
اصلا به من چه پسرش چیکار کرده ... به جون خاله , به ارواح خاک علی , من کاری نکردم که آقا هاشم این فکرا رو بکنه ...
گفت : دم بریده , تو نبودی به من زنگ زدی و گفتی خاله چیکار کنم هاشم رفت ؟
گفتم : نه بابا ... نه , اون حسابش جداست ... برای کار پرورشگاه گفتم ... چیز می شد ... می ترسیدم کارام لنگ بشه , فقط ... به خدا همین خاله ... راست می گم , باور کن ... اصلا تو رو خدا این فکر رو در مورد من نکن ... اِ اِ خاله ؟ منو نشناختی ؟ آخه من اهل این کارام ؟ ...
پامو بکنم تو کفش آقا هاشم ؟
خاله گفت : نه بابا , شوخی کردم ... ولی از قبل هم از رفتار هاشم متوجه شده بودم , به خصوص که انیس هم چند بار به من گوشه زده بود که من زن بیوه برای هاشم نمی گیرم ...
گفتم : خوب نگیره به من چه ...
به خدا خاله من هنوز به فکر علی هستم و نتونستم فراموشش کنم ... آخه مگه می شه علی رو یادم بره ؟ ...
شما خودت با انیس خانم حرف بزن , خاطرشو جمع کن که این حرفا اصلا درست نیست ...
گفت : باشه , حرفو که می زنم ... ولی به نظرم درد یک جای دیگه است ...
انیس از هاشم خاطرش جمع نیست ... این نامه ها رو هم دیده , بیشتر ترسیده و فکر کرده اگر یکیش هم به دست تو رسیده باشه ممکنه کار دستش بده ... تو حرف منو قبول داری ؟
اگر یک نصیحت بهت بکنم قول می دی انجامش بدی ؟
ناهید گلکار