گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش دوم
گفتم : معلومه خاله ... این چه حرفیه می زنین ؟ من همیشه به حرف شما گوش می کنم , احتیاج به قول نیست ...
گفت : اولا , حالا تو می دونی که تو پرورشگاه انیس یک جاسوس داره ... نسا که نمی تونه باشه , اون اصلا بلد نیست حرف بزنه ... یدی رو هم بعید می دونم ...
تهمت نباشه , زبیده براش خبر می بره ...
ولی تو باید اصلا به روی خودت نیاری ... همین طوری وانمود کن نفهمیدی ... بیخودی برای خودت دشمن تراشی نکن وگرنه زبیده به پشتیبانی انیس دیگه راحتت نمی ذاره ...
هر چی می تونی باهاش دوستی کن ولی حواست رو جمع کن ...
دوم اینکه از هاشم فاصله بگیر , به درد تو نمی خوره ... اونا با ما فرق دارن ...
من با انیس رفت و آمد کردم , دیدم که می گم ... بیخودی نذار هاشم امیدوار بشه , دردسرش برای تو بیشتر از اونه ...
گفتم : ای داد بیداد , من چی میگم شما چی میگی ؟ مگه مرض دارم آخه خاله که یک عزیز خانم دیگه برای خودم دست و پا کنم ؟ ...
گفت : آفرین , صد مرحبا به تو ... همینه ... تو دختر عاقلی هستی , درست از ته دل من گفتی ... پس ولش کن و انیس رو بذار به عهده ی من ... خودم می دونم چیکار کنم ...
حالا تو فردا ساعت شش حاضر باش میام دنبالت می خوام ببرمت یک جایی ...
اینو از من داشته باش ... هر وقت کسی خواست تو رو بشکنه و مانع کارت بشه , تو با خودت بگو من حالا باید سریع تر جلو برم تا به هدفم برسم ... مبادا تسلیم بشی ...
حالا باید بگی می خوام کاری بکنم که انیس الدوله بهم التماس کنه زن پسر من شو و من قبول نمی کنم ...
ناهید گلکار