خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    گفتم : خاله  تو رو خدا ول کن این حرفا رو ... از شنیدنش هم چندشم می شه ...
    حالا اگر انیس خانم کاری کرد که از پرورشگاه بیرونم کنن , چی کار کنم ؟ ...
    گفت : هیچی ... به دَرَک , خیلی کار تحفه ای هم نیست ... ولی اینو بدون که چون تو برای خدا کار می کنی پس خودشم هواتو داره , اگر بیرونت کردن حتما تقدیرت جای دیگه ای بوده ...
    برای انیس هم نگران نباش اون الان از تو بیشتر ناراحته ..حق هم داره ..
    تو جلوش در اومدی و هر چی دلت خواسته بهش گفتی , حالا من باید برم از دلش در بیارم ...
    نگران نباش , برو بخواب ...
    گفتم : خاله , فردا با من میای بریم پارچه بخرم یکی دو دست لباس بدوزم ؟
    همه ی لباس هام برام تنگ و کوتاه شده ...
    گفت : ای وای خدا , دیگه فکر کنم امام زمان می خواد ظهور کنه ... لیلا به فکر لباس افتاده , چه عجب ؟ ...
    آخه این ریخته واسه خودت درست کردی ؟
    خاله تونست اون شب آرومم کنه ولی با فکر اینکه هر بار که هاشم اومده بوده پرورشگاه , یکی به انیس خانم گزارش داده ؛ اعصابم رو بهم می ریخت ...
    نامه های اونو تا کردم و گذاشتم تو کمدم ...
    صبح زود که از خواب بیدار شدم , دیدم خاله دو دست از لباس های خودشو گذاشته تو اتاقم و روی یک کاغذ نوشته بود : کله شقِ از خود راضی , فعلا اینا رو بپوش تا بدم برات بدوزن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان