گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش سوم
گفتم : خاله تو رو خدا ول کن این حرفا رو ... از شنیدنش هم چندشم می شه ...
حالا اگر انیس خانم کاری کرد که از پرورشگاه بیرونم کنن , چی کار کنم ؟ ...
گفت : هیچی ... به دَرَک , خیلی کار تحفه ای هم نیست ... ولی اینو بدون که چون تو برای خدا کار می کنی پس خودشم هواتو داره , اگر بیرونت کردن حتما تقدیرت جای دیگه ای بوده ...
برای انیس هم نگران نباش اون الان از تو بیشتر ناراحته ..حق هم داره ..
تو جلوش در اومدی و هر چی دلت خواسته بهش گفتی , حالا من باید برم از دلش در بیارم ...
نگران نباش , برو بخواب ...
گفتم : خاله , فردا با من میای بریم پارچه بخرم یکی دو دست لباس بدوزم ؟
همه ی لباس هام برام تنگ و کوتاه شده ...
گفت : ای وای خدا , دیگه فکر کنم امام زمان می خواد ظهور کنه ... لیلا به فکر لباس افتاده , چه عجب ؟ ...
آخه این ریخته واسه خودت درست کردی ؟
خاله تونست اون شب آرومم کنه ولی با فکر اینکه هر بار که هاشم اومده بوده پرورشگاه , یکی به انیس خانم گزارش داده ؛ اعصابم رو بهم می ریخت ...
نامه های اونو تا کردم و گذاشتم تو کمدم ...
صبح زود که از خواب بیدار شدم , دیدم خاله دو دست از لباس های خودشو گذاشته تو اتاقم و روی یک کاغذ نوشته بود : کله شقِ از خود راضی , فعلا اینا رو بپوش تا بدم برات بدوزن ...
ناهید گلکار