گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش پنجم
به یاسمن گفتم : برو برای محبوبه ناشتایی بیار و حتما بهش بده بخوره ...
محبوبه گفت : من نمی خورم ... می خوام از اینجا برم ...
در حالی که بغض کرده بودم و از شدت عصبانیت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم , گفتم : عزیز دلم یکم به من فرصت بده , خودم درستش می کنم ...
قسم می خورم نمی ذارم دیگه همچین اتفاقی برای تو بیفته ...
محبوبه نگاهی به من کرد و آروم شد ...
یاسمن یواش در گوشم گفت : لیلا جون , باز ما رو تهدید کرده که شما رو بیرون می کنه ...
بچه ها برای همین ساکت شدن , ترسیدن شما برین دوباره ...
گفتم : من جایی نمی رم و شماها رو تنها نمی ذارم ...
از اتاق اومدم بیرون ... زبیده هنوز تو آشپزخونه بود ... یکم تو راهرو موندم تا آروم بشم ...
بعد رفتم سراغش ولی از صورت آرومش شک کردم که نکنه این یک پاپوش باشه برای اینکه برای من پرونده ای بسازن ...
با لحن آرومی گفتم : زبیده خانم میشه بیای تو دفتر حرف بزنیم ؟
همین طور که هنوز لقمه دهنش می ذاشت و تند تند می جوید , گفت : شما برو من بعدا میام ...
تو چشمش نگاه کردم و با حرص گفتم : الان میای ... همین الان ...
و خودم رفتم ...
ناهید گلکار