گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش ششم
پشت سرم بود ...
در اتاق رو بستم ...
گفتم : بشین با هم حرف بزنیم ...
با تعجب پرسید : منو نمی زنی ؟
گفتم : نه , معلومه که نه ... شما جای مادر من هستی ...
گفت : ولی اون بار زدی ...
گفتم : نه , یادم نیست همچین کاری کرده باشم ... فقط دستت رو گرفتم ...
ولی این بار کاری رو که باید بکنم , می کنم ... می خوام زنگ بزنم آقای مرادی از اداره بازرس بیاره و تکلیف تو رو روشن کنه , من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ...
تو حق نداری دست روی این بچه های بی پدر و مادر که دلشون پر از غصه و غمه , بلند کنی ...
آخه تو چقدر بی رحمی ؟ یک ذره انسانیت در وجودت نیست ؟ ...
زبیده , واقعا من دیگه اجازه ی کار تو این پرورشگاه رو به تو نمی دم ... صلاحیت نگهداری از اونا رو نداری ...
یک بار قبلا از شما خواسته بودم , گوش نکردی ... حالا هم بشین و تماشا کن ...
گفت : لیلا جون , چیکار می کردم ؟ اون به من فحش داد ...
گفتم : به منم می ده ولی من نمی زنمش ... تو حق نداشتی و نداری دست روی این بچه ها بلند کنی ...
دیگه کارِت تمومه ...
زنگ زدم به آقای مرادی و گفتم : من احتیاج به یک بازرس دارم ... می تونین همین الان این کارو برای من بکنین ؟ ...
گفت : چی شده لیلا خانم ؟ برای چی بازرس ؟
گفتم : به طور وحشیانه ای بچه ها کتک خوردن ... من از این موضوع نمی گذرم , همین الان باید رسیدگی بشه ...
گفت : چشم , یک کاریش می کنم ... نمی دونم می تونم کسی رو امروز پیدا کنم ...
گفتم : آقای مرادی , لطفا همین الان ...
و گوشی رو گذاشتم ...
ناهید گلکار