گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش هفتم
زبیده گفت : شما دلت از جای دیگه پره ، سر من خالی می کنی ...
و پرید گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت ...
می دونستم داره به کی زنگ می زنه ولی گذاشتم کار خودشو بکنه ....
دستش می لرزید ... پیدا بود که حالا ترسیده ...
گفت : زبیده ام , با خانم کار دارم ...
من همینطور نگاهش می کردم ... چند لحظه بعد گفت : سلام خانم , لیلا خانم می خواد منو از اینجا بیرون کنه ...
و وانمود کرد داره گریه می کنه و ادامه داد : به دادم برسین ... نه خیر ... نه خیر ... اون طوری نشد ... بله , اینجاست ...
اگر بیرونم کردن چیکار کنم ؟ الو ؟ الو ؟ خانم ؟ خانم ؟
گفتم : زبیده خانم از اتاق بیرون نیا , همین جا بمون تا تکلیفت روشن بشه ... به هر کس هم دلت می خواد زنگ بزن ...
گفت : الهی قربونت برم لیلا جون ... من جای مادرتم , بهم رحم کن ... تو رو خدا قصد بدی که نداشتم , می خواستم ادبشون کنم ...
درو زدم به هم و از اتاق اومدم بیرون ...
به سودابه و یاسمن گفتم : امروز ناهار با شماها , ببینم می تونین از عهده اش بر بیاین ؟ ...
نسا ایستاده بود و با نگرانی به من نگاه می کرد و گفت : لیلا خانم , به خدا مامانم زن خوبیه ... تو رو خدا کاری نکنین براش دردسر بشه ...
گفتم : شما هم دو تا از دخترا رو کمک بگیر و اینجاها رو خوب تمیز کنین , الان بازرس میاد ...
ناهید گلکار