#گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و نهم
بخش هشتم
- گوش کن نسا , اونطوری که من می خوام تمیز بشه ...
و خودم رفتم سراغ محبوبه ...
با صدای بلند سرم داد زد : زنیکه , مگه نمی فهمی من نمی خوام اینجا بمونم ؟ ...
گفتم : حق با توست , منم جای تو بودم همینو می خواستم ... یکم صبر کن ...
به من فرصت بده همه چیز رو برات درست می کنم ... ببین , قول می دم ...
تو فقط آروم باش ...
کنارش نشستم و مدتی باهاش حرف زدم ... بچه ها دورم جمع شده بودن و هر کدوم از کارای زبیده یک چیزی می گفتن ...
تا از پنجره مرادی رو دیدم که با یک مرد دیگه وارد حیاط شد ...
رفتم به استقبالشون ...
وسط حیاط که رسیدم و داشتم با اونا سلام و علیک می کردم , پستچی اومد ...
گفتم : ببخشید ... شما بفرمایید تو , من الان میام ...
رفتم و نامه ها رو گرفتم و گفتم : از این به بعد فقط به خودم تحویل بدین ...
یک نگاهی به من کرد و گفت : چشم ...
و رفت ...
و من خیلی زود نامه ی هاشم رو بین اونا دیدم ...
نمی دونم چرا با دیدن اون نامه قلبم شروع کرد به تند زدن و صورتم داغ شد ! ...
با اینکه خیلی دلم می خواست بدونم تو نامه چی نوشته , بازش نکردم و اونو گذاشتم تو کیفم ...
آقای مرادی و بازرس رو در جریان قرار دادم و اونا هم مشغول تحقیق شدن ...
به تازگی پرورشگاه ما رفته بود زیر نظر بنیاد و اونا هم سعی می کردن کارشون رو خوب انجام بدن ...
محبوبه رو دیدن و از بچه ها پرس و جو کردن ...
مرادی از من بیشتر عصبانی شده بود و چیزی نمونده بود که زبیده رو بزنه ...
ناهید گلکار