گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاهم
بخش ششم
نتیجه ی امتحانات اومد و آقای مدیر تلفن کرد و گفت : خبر خوش براتون دارم , ده تا از بچه ها کلاس اول و زهرا کلاس دوم یک ضرب قبول شدن و بقیه هم تجدید آوردن ...
بیاین تا کارنامه ی اونا رو بهتون بدم ...
این برای من خبر خوبی بود ... حالا می تونستم اونا رو برای شهریور آماده کنم ...
خودم هم قبول شده بودم و باید برای سال دوم درس می خوندم ...
آخرای تیر ماه بود ...
حالا بیشتر کارای پرورشگاه رو خود بچه ها انجام می دادن ... هر کدومشون رو مسئول یک کاری کرده بودم و برای اینکه محبوبه رو از اون حال و هوای تهاجمی در بیارم , مسئول باغچه ها و جمع آوری محصول اون کرده بودم که کار آسونی هم نبود ...
هر روز مقدار زیادی بادمجون و کدو و گوجه و خیار می رسید که تو پرورشگاه ازش استفاده می کردیم ...
اون روز نزدیک غروب منم با ده دوازده تا از بچه ها لای بوته های بادمجون و گوجه مشغول جمع کردن بودیم ...
همیشه این موقع درِ حیاط قفل بود و دیگه کسی رفت و آمد نمی کرد ... که یکی به در کوبید ...
و دوباره و دوباره ضربات محکم به در خورد ...
آقا یدی با عجله رفت پشت در و از همون جا صدا زد : کیه ؟ با کی کار دارین ؟ ...
و بعد از دور دیدم که کلید انداخت و درو باز کرد ...
از لای بوته ها سرک کشیدم و هاشم رو دیدم که وارد شد ...
در یک لحظه خشکم زد ... نمی دونستم چطوری با اون روبرو بشم و چی بگم ؟
اما ته دلم از اومدنش راضی بودم ... از اینکه برگشته بود باز احساس امنیت بهم دست داد ...
ناهید گلکار