گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش سوم
هاشم رفت جلوتر و دوباره پرسید : زود بگو دیدی یا نه ؟ اگر راستشو بگی کاریت ندارم ...
زبیده گفت : نه به دوازده امام ... به جون بچه هام ندیدم ...
من تا اون موقع هاشم رو اینطور ناراحت و عصبی ندیده بودم ... گفت : سودابه , برو یدی رو صدا کن ... تو چی نسا ؟ تو ندیدی ؟
نسا که هم مظلوم بود و هم ترسو , رنگ از روش پریده بود و گفت : من خبر ندارم آقا , به کار کسی هم کار ندارم ...
دیدم نمی تونم جلوی هاشم رو بگیرم ... خودمو رسوندم به دفتر زنگ زدم به خاله و گفتم : خاله چیکار کنم ؟
آقا هاشم مثل اینکه از ماجرا خبر داره ، اومده ثابت کنه ...
گفت : خوب بذار ثابت کنه , به تو چه ؟
گفتم : خاله داره آبروی منو می بره جلوی همه ...
گفت : خوف نکن دختر ... از چی می ترسی ؟ تو که کاری نکردی ... خودتو بکش کنار , بذار هر کاری دلش می خواد بکنه ...
بهت نگفتم چاه کَن خودش ته چاهه ؟ ... تو خونسرد باش و حرفی نزن ...
از پنجره دیدم که آقا یدی با اون پاهای پرانتزیش , تند تند داره با سودابه میاد ...
گفتم : خاله من برم , بهتون زنگ می زنم ...
گوشی رو گذاشتم و خودمو رسوندم به بچه ها داد زدم : دخترا , همه تو اتاق ...
زود باشین ... کسی اینجا نمونه ... یاسمن در اتاق رو هم ببند ...
و رفتم به آشپزخونه و گفتم : آقا هاشم , اگر آروم شدین این موضوع رو تمومش کنین ... جلوی این بچه ها خوب نیست , خواهش می کنم ... من دارم ناراحت میشم , درست نیست اینجا این حرفا زده بشه ...
گفت : لیلا , شما کار نداشته باش ... من تا این نامه ها رو پیدا نکنم دست بردار نیستم ...
گفتم : حالا فکر کنین پیش منه ... من بعدا با شما حرف می زنم لطفا ...
ناهید گلکار