گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش چهارم
یدی قسم می خورد که من فقط اونا رو از پست چی می گرفتم و نگاه نمی کردم و می ذاشتم تو دفتر ...
زبیده هم خیلی مظلومانه می گفت : منم که تو دفتر نمی رم , اونجا کاری ندارم ...
هاشم عصبانی تر شده بود و گفت : باشه , نگید ...
ولی اینو بدونین که وقتی از قضیه سر در آوردم , حساب کسی رو که این کارو با من کرده می رسم ...
و به من گفت : میشه با من بیاین ؟
و رفت به طرف دفتر ...
دنبالش رفتم ولی با ترس و لرز ... نمی خواستم دوباره حرفی پشت سرم باشه ...
درو بست و گفت : لیلا , یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست ...
می دونی یکی به مادر من گفته من برای شما نامه نوشتم ...
حالا من که نمی خواستم پنهون کنم , ولی چرا این حرف به گوش مادرم رسیده که من از راه نرسیده تو خونه ی ما قیامت بشه ؟ اعصابم به هم ریخته ...
گفتم : پس شما می دونستی نامه ها به دست من نرسیده ؟
گفت : نه , از کجا بدونم ؟ ... اول که فکر کردم تو به خاله ات گفتی ایشون هم به مادرم ...
این تنها فکری بود که کردم ولی تعجب کرده بودم , آخه تو اهل این کارا نیستی ...
باشه , شما دیگه فکرشو نکن ... ولی من تا از قضیه سر در نیارم دست بردار نیستم ...
خیلی توهین آمیزه که یکی نامه ی خصوصی آدم رو برداره و بخونه ...
گفتم : شما ناراحت نباشین , اصلا مهم نیست ... به نظر من ول کنین , شاید پیداش کردیم و همین جاها باشه ...
من تا فردا می گردم پیداش می کنم ... مادرتون رو هم بیخودی ناراحت نکنین ...
گفت : چرا متوجه نیستی ؟ کی به مادر من خبر داده ؟ من اینو می خوام بفهمم ...
گفتم : آقا هاشم , تا شما بخوای اینو بفهمی هزار تا حرف برامون درست می شه ... فکر می کنن من و شما ... یعنی ... نمی خوام کسی فکر بدی بکنه ...
گفت : لیلا , من با مادرم حرف زدم ... منتظرم تا فرصت مناسب ...
ناهید گلکار