گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و یکم
بخش ششم
گفتم : چیزی شده ؟ بچه ها خوبن ؟
گفت : بله , همه خوابیدن ... فکر کردم شما الان ناراحتی , نگرانتون شدم ...
گفتم : آره , هستم ... ببین بیخودی برای آدم چه طوری حرف درست می کنن ...
گفت : لیلا جون , فکر نکنین من حرف نمی زنم نمی فهمم ... می دونم زبیده این کارو کرده ... الانم نامه ها دست خودشه ...
ازش بگیرین ببینین آقا هاشم براتون چی نوشته ؟
گفتم : نه , نیست ... تو نگران نباش , برو بخواب ... هر چی نوشته در مورد کار بوده ...
گفت : یک چیزی بگم ناراحت نمی شین ؟
گفتم : بگو ببینم چی می خوای بگی ؟
گفت : لیلا جون , همه می دونن که آقا هاشم خاطر شما رو می خواد ...
گفتم : حرف زیادی نزن , این حرفا چیه ؟ ... تو نمی دونی که من عزادارم و شوهرمم تازه فوت شده ؟ خجالت بکش ... برو بخواب ...
ببینم سودابه منظورت از همه , کیا هستن ؟
گفت : اینجا همه می دونن , جز خودتون ...
گفتم : سودابه , دیگه نبینم از این حرفا بزنی که از دستت عصبانی می شم ... از تو توقع نداشتم ...
این حرف سودابه منو بیشتر به فکر فرو برد و هر کاری می کردم خوابم نمی برد ...
فردا پنجشنبه بود و باید می رفتم کلاس موسیقی ...
تا بعد از ظهر حال خودم رو نمی فهمیدم ... بیشتر دور خودم می چرخیدم تا کار کنم ... تمام حواسم به در بود و به تلفن ...
منتظر بودم و می ترسیدم از اینکه این ماجرا ادامه داشته باشه ...
ولی خبری نشد ...
دیگه آماده شدم برم کلاس ... باز به سودابه و زبیده سفارش های لازم رو کردم ...
دل آمنه رو به دست آوردم تا بهم اجازه بده برم ...
توی کلاس موسیقی من هنوز نت کار می کردم و اون روز قرار بود عفت خانم ویولن دستم بده ...
آرزوی بزرگ من زدن این ساز بود ...
کیفم رو برداشتم تا از دفتر برم بیرون که تلفن زنگ زد ...
گوشی رو برداشتم ... خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
گفتم : خاله کلاس دارم , یادتون نیست ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه , چیزی که نشده ... خیلی خوب , برو کلاس و از اونجا بیا ... دیر نمی شه ولی حتما بیا کارِت دارم ...
گفتم : خاله , نگران شدم ... اگر چیزی شده الان بهم بگو , خوب کلاس نمی رم ...
گفت : ای بابا , تو چرا مهره ی هولی ؟ اگر شده بود که بهت می گفتم ... بعد از کلاس بیا خونه , خودت می فهمی ...
ناهید گلکار