گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و دوم
بخش دوم
تو تاکسی که نشستم ... خودشو به من چسبوند و آهسته گفت : ببخشید ...
بغلش کردم ... دلم براش به شدت سوخت ...
خدایا این بچه چه گناهی داره ؟ اون مگه از این دنیا چی می خواد جز محبت و آغوش پدر و مادر ؟ ...
چرا من اینقدر بدم ؟ چرا نمی تونم اون چیزی باشم که این بچه ازم می خواد ؟
واقعا دست خودم نبود ... قلبم به درد اومد و محکم بغلش کردم و اشک , صورتم رو خیس کرد ...
گفتم : عزیزم هر کاری دلت می خواد بکن , تو عزیز منی ... عاشق توام ... اصلا ملاحظه نکن ..
همین که با من اومدی منم خوشحالم ...
سرشو کرد زیر بغل من و چند بار تکون داد و اینطوری حس و محبت خودشو به من رسوند و گفت : منم خوشحالم مامان ...
حالا از اینکه اونو با خودم آورده بودم احساس خوبی داشتم ...
تو این مدتی که از عفت خانم درس می گرفتم , گاهی با هم درددل می کردیم و از زندگی خودمون می گفتیم ...
اون می دونست که من کجا کار می کنم و خودم بچه ای ندارم ...
به محض اینکه وارد شدم , نمی دونم چطوری متوجه شد ... ولی فورا حدس زد یکی از بچه های پرورشگاه باشه ...
با روی خوش گفت : به به , چه دختر قشنگی ... هزار ماشاالله ... خوش اومدی ... الان می گم دختر من بیاد و با هم بازی کنین ... دوست داری ؟
آمنه به من نگاه کرد ...
گفتم : آره , برو عزیزم بازی کن ...
عفت خانم با مهربونی دستشو گرفت و در اتاق رو باز کرد و صدا کرد : خاتون , بیا دخترم ... یک دوست برات اومده ... براش خوراکی هم بذار و با هم بازی کنین ...
وقتی برگشت , با یک لبخند ویولن رو برداشت و داد دست من و گفت : اینم اون چیزی که آرزوش رو داشتی ... بگیر وقتشه ...
بذار رو شونه ی چپت ... حالا چونه ات رو بذار رو این قسمت ... زیاد فشار نده , فقط حائل باشه ...
به این می گن آرشه و یا کمان , باید دست راستت بگیری ...
این سیم ها از زیر تا بم به ترتیب ؛ می ... لا ... ر ... سُل هستن ...
ناهید گلکار