گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و دوم
بخش پنجم
آهسته گفت : نه , اینا خواستگارن ... خبر خوب باشه برای بعدا بهت میگم ... بیا تو , نتونستم بهشون بگم نه ...
گفتم : برای چی؟ مگه کی هستن ؟
گفت : مرادی , مادر و خواهرش رو فرستاده ...
گفتم : مرادی ؟ مگه اون زن و بچه نداره ؟ چند بار شنیدم به جون بچه اش قسم می خورد ؟
گفت : بچه , چرا داره ... زن نداره , زنش سر زا رفته ... بیا تو ...
گفتم : خاله , ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم ...
گفت : هیس ... یواش بیا تو , من خودم می دونم چیکار کنم ... هرمز داره میاد , پونزده روز دیگه اینجاست ... سخت نگیر ...
گفتم : تو رو خدا خاله ؟ واقعا داره میاد ؟
گفت : آره , امروز صبح زنگ زد ... می خواد بقیه ی درسشو همین جا بخونه ... داره بچه ام میاد , نمی دونی چقدر خوشحالم ...
دیگه هیچی برام مهم نبود ... من اونجا معنی تو دلم قند آب می کردن رو تجربه کردم ...
و اونطوری که خاله این خبر رو به من داد بود , نویدی شیرین برای من محسوب می شد ...
سلام کردم و نشستم و آمنه رو گرفتم روی پام ...
مادرش گفت : علیک سلام ... ما خیلی منتظر شما شدیم , دیگه داشتیم می رفتیم ...
خاله گفت : بهتون که گفتم لیلا هنوز عزاداره ... اگر می دونست خواستگار میاد , نمیومد خونه ... مجبور شدم بهش نگم ...
گفت : نه چیزی نیست , خودتون رو ناراحت نکنین ... بله خوب ... الان از پرورشگاه میاین ؟
گفتم : نه خیر , رفته بودم کلاس موسیقی ...
و می دونستم این آخرین ضربه برای منصرف کردن اوناست ... و همینطورم شد ...
بعد یک سکوت سنگین حکمفرما شد ...
کسی نمی دونست چی بگه ؟
و من داشتم به برگشتن هرمز فکر می کردم و اونا هم منو ورانداز می کردن ...
ناهید گلکار