گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و سوم
بخش دوم
گفت : ای دختر دم بریده ی من ... بذار هرمز بیاد , تا ببینیم خدا چی می خواد ...
حالا تو به سر و وضعت برس , آخه این ریخته تو برای خودت درست کردی ؟
من پارچه زیاد دارم , ببریم بدیم به خیاط تا دو سه دست لباس درست و حسابی برات بدوزه ...
اون موهاتو هم که مثل دم اسب دراز شده کوتاه کن ...
چیه اینقدر بلند کردی تا پشت پات که مجبوری همیشه جمع کنی پشت سرت ...
باید وقتی هرمز اومد برازنده به نظر بیای ... اون حالا فرنگ رفته و آداب دون شده ... زن های فرنگیرو دیده و تو باید به چشمش بیای ...
گفتم : خاله , این حرفا چیه می زنین ؟ من عروسک نیستم که خودمو برای این و اون درست کنم ...
حالا منظورم هرمز نیست ولی هر کس منو می خواد باید همینطوری که هستم بخواد ...
خندید و گفت : ظاهراً هم هواخواه زیاد داری خانم خانما ...
گفتم : خاله , حالا شما بگو چرا قبول کردی اینا بیان خواستگاری من ؟
گفت : خود مرادی به من زنگ زد , اصلا فکر نمی کردم برای همچین چیزی با من تماس گرفته باشه ...
خیلی مودبانه خواهش کرد ... به جون خودت گفتم نه , تو نمی خوای شوهر کنی ...
ولی زیر بار نرفت و اصرار کرد ... خوب فکر کردم بزار بیان و برن , چه ضرر داره ؟ ...
گفتم : حالا تو پرورشگاه همش باید معذب باشم , هم برای مرادی هم آقا هاشم ...
گفت : زنی دیگه , حالا تا شوهر نکنی همین ماجراها رو داری ... ولی تن در نده , بسپرش به من ...
گفتم : وای دیرم شد , باید برم پرورشگاه ... آمنه رو همین طوری برداشتم و آوردم , ما حتی بدون اجازه دکتر هم نباید اونا رو بیرون ببریم ...
خدا کنه زبیده دوباره پرونده واسه ی من نسازه ...
ناهید گلکار