گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و سوم
بخش سوم
گفت : فردا جمعه است , نزدیک ظهر میام دنبالت ...
ملیزمان هم برمی داریم و می ریم یک سر به آبجیم بزنیم ... تو دلت برای خانجانت تنگ نشده ؟
گفتم : چرا به خدا , خیلی زیاد ... ولی ازش دلخورم ...
اصلا نمی گه یک دختر به اسم لیلا دارم ... ولم کرده به امون خدا ...
گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... اون تو رو خیلی دوست داره ولی دست و پای جایی رفتن رو نداره , افتاده زیر دست حسین و زنش ...
فعلا که داره خدمت اونا رو می کنه ... من می دونم که دلش برای تو تنگ شده ...
گفتم : باشه خاله , تا ظهر کارامو می کنم و حاضر می شم ... به شرط اینکه شب دوباره برم گردونین پرورشگاه , خیلی کار دارم ...
گفت : اوه , از دست تو با اون پرورشگاهت ... کُشتی ما رو ... دستم بشکنه که تو رو بردم اونجا ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
صبر کن خودم میرسونمت ...
سر راه یکم شیرینی بگیریم بچه ها بخورن ... الان آمنه می ره میگه خورده , نکنه اون طفل معصوم ها دلشون بخواد ...
وقتی با جعبه های شیرینی وارد پرورشگاه شدم , همه از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...
این بار بهشون سهمیه ندادم , گذاشتم وسط و گفتم : سودابه , یک پیشدستی برای زبیده خانم ببر ...
بقیه شو بذار تا هر کس هر چقدر دلش می خواد بخوره ...
و خودم رفتم تو اتاقم ... فرش رو پهن کردم و رختخوابم رو انداختم ...
ناهید گلکار