گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و سوم
بخش چهارم
من هنوز جای مشخصی تو پرورشگاه نداشتم ...
گاهی پیش بچه ها می خوابیدم و گاهی تو دفتر ؛ روی زمین ...
اون شب قبل از اینکه به رختخواب برم , آسمون روشن شد و پشت سرش صدای وحشتناک رعد , زمین رو لرزوند ...
از ترس نمی تونستم از جام جم بخورم ... فقط به فکر خودم بودم که تو اون موقعیت به چه کسی پناه ببرم ؟ ...
در همین موقع برق هم قطع شد ...
بچه ها ترسیده بودن ... راستش من خودم از رعد و برق , بیشتر از اونا می ترسیدم ...
کوچیک که بودم می رفتم تو بغل خانجانم و بعد که زن علی شدم به آغوش اون پناه می بردم ...
در حالی که قلبم تند تند می زد , با صدای هر غرش خودمو بیشتر به علی می چسبونم و چشمم رو می بستم تا رعد و برق تموم بشه ...
اما اون شب خیلی ترسناک شده بود ... حالا نمی دونستم اونا باید منو آروم کنن یا من اونا رو ...
بلند گفتم : نترسین , من اینجام ...
سودابه , برو ببین زبیده خانم شمع داره ؟ ...
زبیده تو تاریکی داشت میومد ...
گفت : لیلا خانم چراغ گرد سوز داریم , بذار کبریت رو پیدا کنم می رم میارم , تو انباریه ...
غرش دوباره ی آسمون و بارش تند بارون و تگرگ که به سقف و در و پنجره می خورد , بچه ها رو بیشتر ترسوند ...
جیغ زدن و ریختن دور من ...
ناهید گلکار